پخلوچه. پچلیچه. غلغلیچ. غلملیچ. (رشیدی). غلفچ. غلمچ. قلفچه. غلغلک. غلغلی. و آن چنانست که انگشت در زیر بغل کسی کنند و بنوعی بجنبانند که بخنده افتدیا کف پای یا کف دست خارند بدان مقصود: در میان فرس میدانی چه باشدپخپخو در هری پخلوچه گویند از صغیر و از کبیر. نیازی صاحب فرهنگ منظومه (از رشیدی)
پِخلوُچَه. پِچلیچه. غلغلیچ. غلملیچ. (رشیدی). غلفچ. غلمچ. قلفچه. غلغلک. غلغلی. و آن چنانست که انگشت در زیر بغل کسی کنند و بنوعی بجنبانند که بخنده افتدیا کف پای یا کف دست خارند بدان مقصود: در میان فرس میدانی چه باشدپخپخو در هری پخلوچه گویند از صغیر و از کبیر. نیازی صاحب فرهنگ منظومه (از رشیدی)
رخنه رخنه. (یادداشت مؤلف). چاک چاک. ظاهراً مبدل و مخفف لخت لخت است: ای کرده دلم غم تو رخ رخ تا چند کنم ز عشق پازخ. عماد شهریاری. تو شاد بادی و آزاد بادی از غم دهر عدوت مانده ز بار عنا و غم رخ رخ. سوزنی
رخنه رخنه. (یادداشت مؤلف). چاک چاک. ظاهراً مبدل و مخفف لخت لخت است: ای کرده دلم غم تو رخ رخ تا چند کنم ز عشق پازخ. عماد شهریاری. تو شاد بادی و آزاد بادی از غم دهر عدوت مانده ز بار عنا و غم رخ رخ. سوزنی